خاطرات کربلا 2
خلاصه خیلی شب بدی بود تا صبح نشسته بودم بالا سرت بابا محمدتم مثل همیشه خواب را به هر چیزی ترجیح داد واسه نماز صبح دلم نیومد بیدارت کنم بابا تنها رفت حرم کلی دلم شکست تا بابا برگرده یه دل سیر گریه کردم تا حدود 9 صبح خوابیدی بیدار که شدی صبحانه هم نخوردی کلی ترسیده بودی از بغل من پایین نمی اومدی بابا آدرس درمانگاه ایرانی را پرسیده بود ما هم رفتیم اونجا دکتر دیدت و پرستار هم باند سرت را عوض کرد چند تا گاز استریل و باند هم گرفتم که خودم پانسمانتا عوض کنم کلی با پرستار حرف زدم خیلی آرومم کرد بعدش رفتیم به سمت حرم تا وارد شدیم تو را با کلی سفارش گذاشتم پیش بابات و رفتم یه دل سیر زیارت اصلا متوجه زمان نبودم تا به خودم اومدم دیدم وقته نمازه سر...
نویسنده :
مامان امیر حسین
17:28