، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

امیر حسین عزیز

خاطرات کربلا 2

خلاصه خیلی شب بدی بود تا صبح نشسته بودم بالا سرت بابا محمدتم مثل همیشه خواب را به هر چیزی ترجیح داد واسه نماز صبح دلم نیومد بیدارت کنم بابا تنها رفت حرم کلی دلم شکست تا بابا برگرده یه دل سیر گریه کردم تا حدود 9 صبح خوابیدی بیدار که شدی صبحانه هم نخوردی کلی ترسیده بودی از بغل من پایین نمی اومدی بابا آدرس درمانگاه ایرانی را پرسیده بود ما هم رفتیم اونجا دکتر دیدت  و پرستار هم باند سرت را عوض کرد چند تا گاز استریل و باند هم گرفتم که خودم پانسمانتا عوض کنم کلی با پرستار حرف زدم خیلی آرومم کرد بعدش رفتیم به سمت حرم تا وارد شدیم تو را با کلی سفارش گذاشتم پیش بابات و رفتم یه دل سیر زیارت اصلا متوجه زمان نبودم تا به خودم اومدم دیدم وقته نمازه سر...
13 آذر 1392

خاطرات کربلا1

یکی دو هفته بود سرگرم خونه تکونی بودم و خودما واسه سفر آماده میکردم گل پسرم خیلی بد اخلاق شده بودی میدیدی من کار دارم شیطنتت بیشتر شده بود تا بالاخره روز جمعه رسید واسه خداحافظی همه را واسه ناهار دعوت کردم مهمونی به خوبی رد شد ساعت 3 قرار بود فرودگاه باشیم ساعت 2 از خونه اومدیم بیرون دایی جواد کار داشت نمیخواست بیاد فرودگاه ولی انقدر گریه کردی که زن دایی تسلیم شد رفتی تو ماشین دایی جواد تا که رسیدیم فرودگاه شیطنتات شروع شد چرخ دستی را برداشته بودی و هل میدادی مامان جون و آقاجون خیلی سفارشت را بهم کردند میگفتند از همین حالا معلومه که میخوای حسابی شیطونی کنی خلاصه با همه خداحافظی کردیم و رفتیم سالن پرواز یه 2 ساعت منتظر پرواز بودیم تو این فاصل...
12 آذر 1392
1